آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باور ها بر کیفیت زندگی انسان ها آزمایشی را در « هاروارد یونیورسیتی » انجام دادند :
80 پیرمرد و 80 پیرزن را انتخاب کردند . یک شهرک را به دور از هیاهو برابر با 40 سال پیش ساختند . غذا های 40 سال پیش در این شهرک پخته می شد . خط روی شیشه های مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگ ها ، فیلم های قدیمی ، اخباری که از رادیو و تلویزیون پخش میشد ، را مطابق با 40 سال قبل ساختند . بعد این 160 نفر را از هر نظر آزمایش کردند : تعداد موی سر ، رنگ موی سر ، نوع استخوان ، خمیدگی بدن ، لرزش دست ها ، لرزش صدا ، میزان فشار خون ... بعد این 160 نفر را به داخل این شهرک بردند ، بعد از گذشت 5 الی 6 ماه کم کم پشتشان صاف شد ، راست می ایستادند ، لرزش دست ها بطور ناخودآگاه از بین رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگ مو های سر شروع به مشکی شدن کرد ، چین و چروک های دست و صورت از بین رفت . علت چه بود ؟ خیلی ساده است . آن ها چون مطابق با 40 سال پیش زندگی کردند ، باور کرده بودند 40 سال جوان تر شده اند . انسان ها همان گونه که باور داشته باشند می توانند بیندیشند . باور های آدمی است که در هر لحظه به او القا می کند که چگونه بیندیشد .
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﺑﭙﺮﺩ ﻧﺸﺪ ﻛﻪ ﻧﺸﺪ . ﺍﻭ ﻣﻲﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ.
ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ ... ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ .
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ .
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪ .
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ . ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ .
ﻭ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ ﭘﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﻳﺶ ﻧﻤﻲﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻧﻤﻲﺷﻜﻨﺪ, ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﺘﻲ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻳﺶ ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻲﭘﺮﺳﺘﺪ ﻭ ......
ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ
شاگردی از استادش پرسید « عشق چیست » ؟
استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی .
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید « چه آوردی » ؟
و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید پس « ازدواج چیست » ؟
استاد به سخن آمد که به جنگل برو و بلند ترین و زیبا ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی .
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید « چه شد » ؟
او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم . ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم .
استاد گفت : « ازدواج یعنی همین » !
رییس یک کارخانه بزرگ معاون خود را احضار مى کند و به او می گوید : " روز دوشنبه ، حدود ساعت 7 غروب ، ستاره دنباله دار هالی دیده خواهد شد . نظر به اینکه چنین پدیده ای هر 78 سال یکبار تکرار می شود ، به همه کارگران ابلاغ کنید که قبل از ساعت 7 ، با به سر داشتن کلاه ایمنی ، در حیاط کارخانه حضور یابند تا توضیحات لازم داده شود . در صورت بارندگی مشاهده هالی با چشم عریان ( غیر مسلح ) ممکن نیست و به همین خاطر کارگران را به سالن نهارخوری هدایت کنید تا از طریق نمایش فیلم با این پدیده شگفت آشنا شوند " .
معاون خطاب به مدیر تولید : " بنا به دستور جناب آقای رییس ، ستاره دنباله دار هالو روز دوشنبه بالای کارخانه طلوع خواهد کرد . در صورت ریزش باران ، کلیه کارگران را با کلاه ایمنی به سالن نهار خوری ببرید تا فیلم مستندی را درباره این نمایش عجیب که هر 78 سال یکبار در برابر چشمان عریان اتفاق می افتد ، تماشا کنند " .
مدیر تولید خطاب به ناظر : " بنا به درخواست آقای معاون ، قرار است یک آدم 78 ساله هالو با کلاه ایمنی و بدن عریان در نهارخوری کارخانه فیلم مستندی درباره امنیت در روز های بارانی نمایش دهد " .
ناظر خطاب به سرکارگر : " همه کارگران بایستی روز دوشنبه ساعت 7 لخت و عریان در حیاط کارخانه جمع شوند و به آهنگ بارون بارونه گوش کنن " .
سرکارگر خطاب به کارگران : " آقای رییس روز دوشنبه 78 سالش می شود و قرار است در حیاط کارخانه و سالن نهار خوری بزن و بکوب راه بیفته و گروه هالو پشمالو برنامه اجرا کنه . هر کس مایل بود می تونه برهنه بیاد ولی کلاه ایمنی لازمه ! "
مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان .
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است ؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد .
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد .
ذوالنون در جواب به مرد گفت : حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است .
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند !
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهر فروشان مطلع ساخت .
پس ذوالنون به او گفت : دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است .
قدر زر زرگر شناسد ؛ قدر گوهر ، گوهری !
در زمان آغا محمد خان قاجار ، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت ، نزد صدر اعظم شکایت برد .
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت : اشکالى ندارد ، مى توانى به اصفهان بروى .
مرد گفت : اصفهان در اختیار پسر برادر شماست .
گفت : پس به شیراز برو .
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست .
گفت : پس به تبریز برو .
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست .
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد : چه مى دانم برو به جهنم .
مرد با خونسردى گفت : متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد .
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ها بحث مى کرد .
معلم گفت : از نظر فیزیکى غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم الجثه اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد .
دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد ؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى تواند آدم را ببلعد . این از نظر فیزیکى غیر ممکن است .
دختر کوچک گفت : وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى پرسم .
معلم گفت : اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى ؟
دختر کوچک گفت : اونوقت شما ازش بپرسید .
میگن دوتا معتاد خرما مى خوردند و هسته هاشو به سمت هم پرتاب مى کردند
یکیشون گفت اشغر میدونی ما داریم چی کار می کنیم!؟
گفت نه.
گفت پشر ما داریم جنگ هشته ای میکنیم،اونم بین دو ابر قدرت
********************
دكتر درجه تب ميزاره زيرزبون هردمبیل خان وقتي برميگرده ميبينه درجه نيست!ميگه درجه کو؟ميگه کپسولو میگی،باهربدبختي بود قورتش دادم الحمدلا خيلي بهترم!!
********************
ازهردمبیل خان پرسیدند چرا كوچتون آسفالت نشده؟ ميگه:بسم الله رحمن رحيم باسلام خدمت بينندگان عزيزوپرسنل محترم شهرداري ومقام معظم رهبري وخانواده محترم شهدا و ايثارگران؛بنده هردمبیل خان هستم و مال اين كوچه نيستم.
اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه.
چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.
سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از پسرای آس و خوشتیپ کلاس جلو نشسته!
یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد!
با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم:
کرایه ی آقارو هم حساب کنید!
پسره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ...
اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا!
منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم!
می گفتم به خدا اگه بزارم!تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده!
همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه! خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم،
بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟!
یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم!
الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم آقای خوشتیپ
کرایه ی جفتمونو حساب کرد!ولی از خنده داشت میترکید! :|
داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت:
پیش میاد عزیزم ناراحت نباش! موافقی ناهارو با هم بخوریم؟!
حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! :(
خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه !!
این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم
ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده
واسه بازی پرسپولیس و استقلال خوزستان رفته بودم استادیوم ، آخرای بازی بود که یکی از دوربینهای صدا سیما زوم کرده بود روی من بیچاره و داشت زنده ، تصویرم رو پخش میکرد!!
من از خدا بیخبر هم انگشتم رو تا ته کرده بودم تو دماغم و 360 درجه میچرخوندم ... بعد انگشتم رو در اوردم و مالیدم به لباس نفر کناریم!!
بعد از چند لحظه مهرناز باهام تماس گرفت و با گریه بهم گفت :
خاک تو سرت ، بی فرهنگ.! فقط میخواستی ابروی من رو جلو دوستام ببری... دیگه یه لحظه هم نمیخوام ببینمت!! تا اومدم بگم چی شده زرتی قطع کرد!!
هنوز گوشیم رو تو جیبم نزاشته بودم که بابام تماس گرفت و گفت:
حالا به جا دانشگاه میپیچونی میری فوتبال ببینی اره !!! امشب اومدی خونه اون دماغت رو صاف میکنم ، پسره ی بی شخصیت!!
اونم زارت قطع کرد!!
دوباره گوشیم صداش در اومد. اینبار جاسم بود... دوستم.. گفت:
اقا چه صحنه ای بود... کلی خندیدیم با بچه ها... یادت باشه اومدی یه دکتر زیبایی بهت معرفی کنم ، اون دماغت رو عمل کنی!!
زارت قطع کرد!!
هنوز تو شوک حرفای این سه نفر بودم که دیدم ، نفر کناریم داره با عصبانیت نگام میکنه و یهو یه کشیده ی محکم خابوند تو گوشم و گفت:
تا تو باشی دفعه ی بعد اشغالای دماغت رو با لباس این و اون پاک نکنی!!
.
.
.
یعنی اگه من دستم به اون فیلم بردار برسه...
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بالاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید تا بالاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه
که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت خب حالا دستکشهات کجان؟ توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!
مردی می ره پیش کشیش تا اعتراف کنه. می گه: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد در خانه خودم پناه دادم.
کشیش می گه: خوب این که گناه نیست!
مرد می گه: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفته ای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه.
کشیش می گه: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی.
مرد می گه: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد. فقط یه سوال دیگه…
کشیش می گه: بگو فرزندم.
مرد می گه: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟
طرف لکنت زبون داشته.
زنگ میزنه اورژانس که بیان جنازه ی همسایشو ببرن!
میگه: اااالو اااوورجانس ،این ههههمسسسایمووون ممممرده!
یه آمبولانس میفرررررستین؟!...
طرف میگه: آدرستون؟!
یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!.........
طرف میگه :ظفر منظورته ؟
میگه: نننننننـــنه!
طرف فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
یه هفته بعد همین اتفاق میفته بازم طرف میگه :آدرستون؟
باز زبونِ یارو بند میاد میگه: ظظظ ظ!
طرف میگه ظفر؟ میگه: ننننه!
باز مامور اورژانس فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
یک! ماه رد میشه،باز طرف زنگ میزنه میگه:
اااااووووورژانس، این هههمسایمون ممممرده محلللمون بوی گند
گررررررفته یه آمبولانس بببفرستیییین!
طرف میگه :آدرستون؟!
باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ!
از اونور میگن :آقا منظورت ظفره؟!
طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛
آآآآررره کککککثافت
ککشووووندم آورددددمش ظفرببییییا بببرش
راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!
چقدر این متن قشنگه.........دکترشریعتی می گوید:
'ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺷـــــﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨــــﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ!
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧــــﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ!
ﺍﻣــــﺎ ﺩﻟـــــﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ!
ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻡ ﺍﻣــــﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ، ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫـــــﻮﺱ!
ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺎﺷﻢ، ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮐﻮﺭ...
ﺍﻣﺎ ﺧـــــﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﮑﻨـــﻢ!
ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ....
ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨــــﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳـــﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ!
ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺷﺎﯾـــﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿــــــﻦ،ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ "ﺍﻧﺴــــﺎﻥ" ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ!
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﺻﯿﺖ ♥♥
ﺭﻭﺯ ﻣﺮﮔﻢ، ﻫﺮ ﮐﻪ ﺷﯿﻮﻥ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ
ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﺴــــﺖ ﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﺍﺯ ﻣــــﯽ ﺍﻧــــﮕﻮﺭ ﮐﻨﯿـــــﺪ
ﻣﺰﺩ ﻏـﺴـﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﺳﯿــــﺮ ﺷــــﺮﺍﺑــــــﺶ ﺑﺪﻫﯿﺪ
ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺣـــﺎﻝ ﺧﺮﺍﺑﺶ ﺑﺪﻫﯿﺪ
ﺑﺮ ﻣﺰﺍﺭﻡ ﻣــﮕــﺬﺍﺭﯾــﺪ ﺑـﯿـــﺎﯾﺪ ﻭﺍﻋــــــﻆ
ﭘـﯿــﺮ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﻏــﺰﻟــﯽ ﺍﺯ ﺣــــﺎﻓـــﻆ
ﺟﺎﯼ ﺗﻠﻘــﯿـﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﺩﻑ ﺑـــﺰﻧﯿـــﺪ
ﺷﺎﻫﺪﯼ ﺭﻗﺺ ﮐﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺷﻤﺎ ﮐـــﻒ ﺑﺰﻧﯿﺪ
ﺭﻭﺯ ﻣﺮﮔــﻢ ﻭﺳﻂ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻦ ﭼـــﺎﮎ ﺯﻧﯿـﺪ
ﺍﻧﺪﺭﻭﻥ ﺩﻝ ﻣــﻦ ﯾﮏ ﻗـﻠﻤﻪ ﺗـﺎﮎ ﺯﻧـﯿـــــــﺪ
ﺭﻭﯼ ﻗــﺒـــﺮﻡ ﺑﻨﻮﯾـﺴﯿــﺪ ﻭﻓــــﺎﺩﺍﺭ ﺑﺮﻓـــﺖ
ﺁﻥ ﺟﮕﺮ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﺑﺮﻓــــﺖ
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.
چارلی چاپلین
در سال اول ازدواج به قدری همسرم را دوست داشتم که وقتی نگاهش میکردم دلم میخواست بخورمش در سال دوم دائم به خودم میگفتم کاش همون سال اول خورده بودمش !!!
ﺑﺮﮔﮥ ﻣﺠﺘﺒﯽ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ.ﺍﺷﮏ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ...
ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺛﻠﺚ ﺍﻭﻝ :
ﺳﻮﺍﻝ : ﯾﮏ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺗﻬﯽ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ.ﺟﻮﺍﺏ : ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻣﺎ.
ﺳﻮﺍﻝ : ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺗﻌﺪﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ ؟ﺟﻮﺍﺏ : ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﭘﯿﻨﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﻡ، ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻻﻋﻼﺝ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻣﺎﺳﺖ.
ﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﺳﻮﺍﻝ : ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺟﻮﺍﺏ : ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﯾﻌﻨﯽ ، ﯾﻌﻨﯽ ، ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ، ﺍﺯ ﻣﺎﺑﻬﺘﺮﺍﻥ؛ ﺍﺻﻼ ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ : ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺑﺨﺶ ﭘﺬﯾﺮﯼ ﭼﯿﺴﺖ ؟ﺟﻮﺍﺏ : ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﺑﺨﺶ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻟﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ.
ﺳﻮﺍﻝ : ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﻘﻄﻪ ﭼﻪ ﺧﻄﯽ ﺍﺳﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﺧﻂ ﻓﻘﺮ ، ﮐﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﻟﯿﻼ ، ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﺍ ، ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻣﺘﺼﻞ ﮐﺮﺩﺑﺮﮔﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻏﯿﺮ ﺧﻮﺍﻧﺎ ، ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺛﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ، ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﺪﺍﺩ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﮐﺮﺩ ، ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺩﻡ درباﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻧﺶ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
ﺁﻗﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ؟گفتید ما هیچی نمیشیم.هیچی..
ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮ ﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ ﮔﻮﺷﺘﻮ ﻣﯿﺒﺮﻡ .. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ...
〰〰〰〰〰〰〰〰
ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
کسايي که باهاشون يه رنگ بوديم ؛ و پشت سرمون هفتاد رنگ بودن ... پاییزتون مبارک !
بامعرفتايي که تو غمهاشون کنارشون بوديم ؛ و تو شاديهاشون فراموش شدیم ....شما هم پاییزتون مبارک !
عزیزایي که دوستشون داشتيم ؛ و دلمون رو شکوندن .... طوری نیست شما هم پاییزتون مبارک باشه !
با مرامایی که رو زخمهاشون مرهم گذاشتيم ؛ و رو زخمهامون نمک پاشيدن .... دمتون گرم پاییزتون مبارک !
اون خوبا،اونایی که فکر میکردن خیلی زرنگن، که واسمون نامردي کردن شما هم پاییزتون مبارک .
اما یه سری دوستام هستن که همیشه بودن و ايشالا پاينده باشن , دوستتون دارم,دمتون گرم, پاییزتون مبارک.
ﻣﻌﻠﻢ سر كلاس فارسي ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ
که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یادم نمی آید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖیعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین
مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم..
ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎ ﻳﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﻴﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭﻭ ﭘﺨﺶ ﻣﻴﮑﺮﺩ .
ﻧﺸﻮﻥ ﻣﻴﺪﺍﺩ ﻳﻪ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﻳﻪ ﺗﻮﺭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﻱ 20-10 ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﻳﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﻲ ﺑﻮ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﻳﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﻳﻦ ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻏﺎ ﺭﻭ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﻴﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﻻﻥ ﻣﻴﺮﻩ ﻭ ﺑﻘﻴﻪ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺭﻭ ﻣﻴﺎﺭﻩ؛ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻪ ﺭﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﻴﻞ ﺗﻮﺭﻱ ﺭﻭ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺗﻮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺍﺳﺘﺘﺎﺭﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻳﻪ ﻣﺎﻳﻌﻲ ﮐﻪ ﺍﺳﭙﺮﻱ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺴﻴﺮ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺑﺮﺩﻥ !
ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ 8-7 ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻫﺮﭼﻲ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭﻭ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻭ ﺑﻮ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻭﻥ 8-7 ﺗﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﻲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ ! ﺟﺎﻟﺒﻴﺶ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻲ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﻴﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﻣﻴﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺸﺪﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﻴﮑﺸﻴﺪ !
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﻴﻢ ﮐﻤﻲ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﺎ ﺣﺪﻱ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺩﻳﺪ ﻣﺮﻏﺎ ﺭﻭ!
ﺍﻳﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ! ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﻣﺮﻏﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ !
ﺍﻳﻦ ﺗﻴﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺗﻮﺭﻱ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ !
ﺭﻭﺑﺎﻫﻬﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻫﺮﭼﻲ ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭﻭ ﮔﺸﺘﻦ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻭ ﺑﻮ ﮐﺸﻴﺪﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻦ !
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﻪ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﻣﻮﻧﺪ ﻳﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﻳﺪﻥ ﺧﺒﺮﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﻧﺰﺩﻳﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺩﻳﺪﻥ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺮﺩﻩ !!
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﻲ ﺑﺮﺩﻥ ﻭ ﮐﻠﻲ ﺍﺯﻣﺎﻳﺶ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻳﺪﻥ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ ﺍﺯﻣﺎﻳﺸﺎﺕ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﻴﺪﻩ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻮﻭﻥ ﺑﺮﺍﺛﺮ ﻳﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﻲ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ !! ﻭ ....
****
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩﻡ ﻭﻗﺘﻲ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﻴﮕﻪ : ﺍﻭﻟﺌﮏ کل الاﻧﻌﺎﻡ ﺑﻞ ﻫﻢ ﺍﺿﻞ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﻴﻠﻪ ﮔﺮﻱ ﺩﺭ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﻫﺴﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﻨﻪ ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﻴﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺳﮑﺘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ !! ﺍﺭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ!!!
ﻭﻟﻲ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻫﺴﺘﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﻴﺎﺭﻥ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﻳﺒﻮﻥ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻴﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ... ﺑﻌﺪ ﺟﺎﻟﺒﻴﺶ ﺍﻳﻨﻪ ﺣﺘﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺭﻭﻏﺎﺵ ﺍﺷﮑﺎﺭ ﻣﻴﺸﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻴﮕﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻭ ﺍﺑﺪﺍ ﻫﻢ ﺧﻢ ﺑﻪ ﺍﺑﺮﻭ ﻧﻤﻴﺎﺭﻩ ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎﮐﺘﺮ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ!!!
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯﺵ ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﻲ ﭘﻴﺸﻲ ﺑﮕﻴﺮﻥ!!!
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش مي شوند!
خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان؛وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد:
چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد مي گويد دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد: من خوابيده بودم!
خان مي گويد: خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود
وسرمشق آزادي خواهان مي شود .مرد ميگويد:
من خوابيده بودم، چون فكر ميكردم تو بيداري...!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند ودستور جبران خسارت اورا میدهد .....
آری.باید بزرگان مملکت بیدار باشند تا مردم آسوده بخوابند!
پاسخ: نگاه به حسن جمال جنس مخالف ضررهایی دارد که به طورخلاصه اشاره می شود:
۱.می بینی ، می خواهی، به وصالش نمی رسی، دچار افسردگی میشوی…!
۲.می بینی، شیفته می شوی، عیب ها را نمی بینی، ازدواج میکنی، طلاق می دهی.!
۳.می بینی، دلباخته می شوی، به وصالش نمی رسی، خودکشی میکنی.!
۴.می بینی ، با همسرت مقایسه می کنی، ناراحت می شوی، بداخلاقی می کنی.!
۵.می بینی، لذت می بری، به این لذت عادت می کنی، چشم چران می شوی،در نظر دیگران خوار می گردی.!
۶.می بینی ، لذت می بری، حب خدا در دلت کم می شود، ایمانت ضعیف می شود.!
۷.می بینی ، عاشق می شوی، از راه حلال نمی رسی، دچار گناه میشوی.!
۸.می بینی ، دائم به او فکر می کنی، از یاد خدا غافل می شوی، از عبادت لذت نمی بری.!
حالا متوجه شدی نباید نگاه کنی یا ......؟!؟!؟!
.
.
.
برادرم نگاهت...
خواهرم حجابت
متن زيبايي ازخانم تهمينه ميلاني :
از همین امروز ، وقتی بچه هایمان به مدرسه می روند ، به ایشان بگوییم :
عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط میخواهم تو خوشحال و خوشبخت باشی .
اصلا مهم نیست که همیشه نمره 20 بگیری ، جای 20 می توانی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر.
عزیزم :از " ترین" پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی.
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی .
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن.
همین.
یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از 19/75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود.
از رانندگی با پراید و ... لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان ، در حال خود نمایی بود.
از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او ، کمتر از بسیاری دیگر بود.
همچنین ، از خانه مان ، از شغلمان ، از درآمدمان ، از خانواده و دوستانمان و....
می خواهم بگویم تحت تاثیر آموزه های غلط ، بسیاری از ما فقط به " بهترین ، بیشترین و بالاترین " چسبیدیم ، در نتیجه تبدیل به انسان هایی افسرده و همیشه نالان شدیم
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
در پایان یکی از متن های آزمون تافل اینطور نوشته بود:
جنگ های آینده جهان جنگ بر سر💧 آب 💧است
اما باور کنید که این تنها یک جمله معمولی در یک آزمون نیست ،واقعیت دارد.
بزرگترین آب شیرین کن دنیا رو در حال حاضر اسراییل داره که با سرمایه ای عظیم مشغول ساخت آن است.
در آینده مردم برای💧آب💧 راهپیمایی می کنند،شعار می دهند و حتی می جنگند.
بیایید درک اجتماعی مان از مسئله 💧آب💧 را بالا ببریم و در مقابل هر گونه هدر رفت💧 آب💧 واکنش نشان دهیم.
بی تفاوتی دردی بزرگ است.
این پیام را آنقدر انتشار دهید تا همه دوباره به یاد بیاوریم حیاتمان را مدیون 💧آب💧 هستیم و باید در مصرف آن صرفه جویی کنیم...🌍🌏🌎
" به خاطر بسپار "
- زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصل است.
- تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغ است.
-زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ با "تحول" آغاز میشود.
- لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"، شروع کن تا بزرگ شوی ...
- اگر قبل از رفتن کسی خوشبخت بودید ؛ بعد از رفتنش هم می توانید خوشبخت باشید...
- باد با چراغ خاموش کاری ندارد ؛ اگر در سختی هستی بدان که روشنی...
- ما فقط برای یک بار جوان هستیم ؛ولی با یک تفکر غلط می توانیم برای همیشه نابالغ بمانیم ...
- بخشش؛ گذشته را دگرگون نمی سازد؛ ولی سبب گشایش آینده می شود...
- و در آخر :
ما نمی توانیم تعیین کنیم چند سال زنده خواهیم بود؛ اما می توانیم تعیین کنیم چقدر از زندگی بهره ببریم...
نمی توانیم تک تک اعضای صورتمان را انتخاب کنیم؛ اما می توانیم انتخاب کنیم که چهره مان چگونه به نظر برسد...
نمی توانیم پیش آمدن لحظات دشوار زندگی را متوقف کنیم؛ اما میتوانیم تصمیم بگیریم زندگی را کمتر سخت بگیریم..
پرسیدم: بهترین راه تربیت کردن چیست؟
گفت: فرزند خود را مثل فرزند همسایه بزرگ کن،
گفتم: چگونه؟
گفت: وقتی فرزند همسایه در خانه تو میهمان است به او احترام میگذاری،
حالش را میپرسی،
وقتی از مدرسه برگشت ابتدا سراغ کیف و نمرات او نمیروی،
در رابطه با نوع غذا نظرش را میپرسی،
درباره زمان خوابیدن با او مشورت میکنی،
نظر او را خیلی از مواقع جویا میشوی،
نزد او با همسرت دعوا نمیکنی،
بدان که فرزند تو و فرزند همسایه هر دو در خانه تو میهمان هستند
یکی چند روز و آن دیگری چند سال،
فقط کافی است بدانی احترام، احترام می آفریند نه احساس مالکیت.
چندروزپیش ،خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سرخانه بچه ها رابه اتاق کارم دعوت کردم . قراربودبا او تسویه حساب کنم . گفتم:
- بفرمایید بنشینیدیولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان راروشن کنیم لابدبه پول هم احتیاج دارید اما ماشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید . خب قرارمان
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت:
به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
دومی گفت:
من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی:
دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
پیرمرد:
یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.
سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:
به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
قاضی به طلبکار گفت:
اکنون چه می گویی؟
او در جواب گفت:
من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟
من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومند تر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: اوکیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :
" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"
دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!
در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان آنان را با درهای بزرگ میبستند. وتمامی دکانها نیز به همین طریق قفل میشد واز آنجا که همیشه احتمال خطر میرفت. نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. وبه دلیل اینکه نمیتوانستندتمامی بازار را کنترل کنند سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز از خودشان به کس دیگری رحم نمیکرد. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب در بوق بزرگی که ازشاخ قوچ بود با فاصله زمان معینی می دمیدند بدین معنا که انغریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد و دکانداران نیز سریعتر محل کسب خود را ترک کرده وبه مشتریان خود میگفتند دیر وقت است وبوق سگ را نواختند. از آن زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته است.
واژه Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان قزاقهای روسی در ایران است. در آن دوران هرگاه سربازی به زندان میافتاد دیگران میگفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت که کار و
بار کسی خراب شده و اوضاعش به هم ریخته است.
*هشلهف*:
مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژهها یا عبارات از یک زبان بیگانه تا چه اندازه میتواند نازیبا و نچسب باشد، جملة انگلیسیI shall have به معنی من خواهم داشت را به مسخره هشلهف خواندهاند تا بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این واژة مسخره آمیز را برای هر واژة عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه فارسی و چه بیگانه) به کار میبرند.
*
چُسان فسان:*
از واژة روسی Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است.
*شر و ور:*
از واژة فرانسوی Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است.
*اسکناس:*
از واژة روسی Assignatsia که خود از واژة فرانسوی Assignat به معنی برگة دارای ضمانت گرفته شده است.
*فکسنی:*
از واژة روسی Fkussni به معنای بامزه گرفته شده است و به کنایه و واژگونه به معنای بیخود و مزخرف به کار برده شده است.
*نخاله:*
یادگار سربازخانههای قزاقهای روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم بی ادب و گستاخ میگفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کردهاند.
*آكبند:*
آيا مي دانستيد کلمه آکبند نه کلمه اي لاتين است و نه فارسي؟
قديما که بندر آبادان بهترين بندر ايران بود و کلي کشتيهاي تجاري اونجا بارشون رو تخليه مي کردند روي بعضي از اجناس که خيلي مرغوب بودند نوشته شده بود ** UK BAND ** يعني بسته بندي شده *انگليس *ولي آباداني هاي عزيز اونرو *آکبند* مي خوندند و همين طوري شد که اين تلفظ اشتباه در تمام ايران منتشر شد و همه به جنسی که بسته بندی شده می گن آکبند!
یکی از سلاطین به نام «اساطرون» در شهری کنار رود فرات سلطنت می کرد. او در اداره امور کشور خود به اندازه ای قدرت به خرج داده بود که «شاپور ذوالاکتاف» احترام او را داشت.
وقتی که «شاپور» با دولت «روم» صلح کرد، در فکر تسخیر شهر «اساطرون» افتاد. پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت. ولی بخاطر استحکام حصار قلعه، از فتح آن مأیوس گردید و پیوسته در خارج شهر راه می رفت تا شاید چاره ای پیدا کند.
روزی دختر «اساطرون» بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد.ناگاه چشمش به قامت مردانه «شاپور» افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد. پنهانی نامه ای به او نوشت که: «اگر مرا به ازدواج خود در آوری، وسیله تسخیر شهر را فراهم می کنم.» «شاپور» نیز پذیرفت.
دختر شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم نمود و «شاپور» با سپاهیانش وارد شدند و شهر را فتح کردند.«اساطرون» را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند. مردم نیز پس از مشاهده سرِ سلطان خود، از «شاپور» اطاعت کردند.
شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او بسر برد.
شبی چشم «شاپور» به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی، خون آلود شده بود. پرسید: «این خراش از چیست؟»
گفت: «در محل استراحت من برگ «موردی» (برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت بکار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او، بدنم خراش برداشت.»
«شاپور» گفت: «پدرت، تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کرده ای؟»
او گفت: «پدرم مرا با بهترین وسائل، پرورش می داد و غذایم را از مغز سر گوسفند و زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود.»
«شاپور» مدتی سر به زیر انداخت و پس از مدتی تفکر، سر برداشت و گفت: «تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟!» پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیدند تا به درک واصل گردید.
لباس فارغ التحصیلی در کل جهان یک شکل دارد . لباس بلند مشکی همراه یک کلاه چهار گوش که از یک گوشه آن منگوله ایی آویزان است.
اما تا حالا به این فکر کرده اید که چرا به این شکل است و اصلاً فلسفه وجودش چیست؟!!!
چه پاسخی دارید که بدهید؟! احتمالاً خواهید گفت نمی دانم !!!!
در ایران هنگامی که سوال شود این لباس و کلاه چیست اکثر فارق التحصیلان ریشه آن را نمی دانند و گاهی عنوان می کنند که این لباس به نوعی با فرهنگ غرب آمیخته است اما اگر این سوال را از یک اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی بپرسند خواهند گفت :
ما به احترام «آوی سنّا Avicenna» (ابن سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می پوشیم!
بله یک نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرانمیشناسیم ردای فارغ التحصیلی است!!
آنها به احترام «آوی سنّا» كه همان «ابن سینا» است كه لباسی بلند و ردا گونه می پوشیده، این لباس را بر تن فارغ التحصیلان و دانشمندان خود مى پوشند.
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان